روزیکه من فرزند دوم خانواده بودم و 12 سالم بود. علاقه شدید به چیزهای جدید و الکترونیک، تعمیرات و … و ساختن هرچیزی بازیگوشی زیاد و سربه هوا بودن
روزیکه در مجله های روز تکنولوژی درباره AMIGA 500 خوندم و کنجکاور شدم. خیلی اسرار کردم که برام بخرند اما گفتند نمیشه درست رو بخون. من دست بردار نبودم مجلاتش رو میگرفتم و میخوندم و زندگیم شده بود اطلاعات جدید و دنبای کامپیوتر تا اینکه برادرم برای کلاس برنامه نوسی QUICK BASIC پیش شرکتی به نام داده پردا… پارس در مشهد ثبت نام کرده بود و اونجا میرفت. یکروز باهاش رفتم و دیدم چه کامپیوترهای بزرگی اونجا هستند کامپیوترهای IBM 286 با دو مگابایت رم و 20 مگابایت هارد دیسک و کیبورد دکمه ای تق تقی بسیار سنگین و محکم و موس های genius و IBM
بادش بخیر این بازدید من از اونجا باعث شد روحیه من بهم بریزه و درگیر کامپیوتر بشم و بخوام خیلی داخلش فرو برم . با اسرار زیاد من و … پدرم برای برادر کوچکترم بخاطر اینکه درسهاش خیلی خوب بود و نمرات عالی میگرفت یک کامپیوتر خریدن که به نام او شد و به کام من
اونقدر خودم رو درگیر بازیهای کامپیوتری و … میکردم که دیگهاز اتاقم بیرون نمیومدم و مهمون میومد خونمون میگفتن کجاست میفهمیدن که تو اتاق پای کامپیوتر هستم
اونقدر درگیرش شده بودم که دیگه درسها شروع به ضعیف شدن کردن و دیگه نتونستم درس بخونم و همیشه عبی بودم و با پدرم میجنگیدم و دچار اضطراب و افسردگی شدید شده بودم. دیگه کامپیوتر رو برای مدتی گذاشتم کنار و خودم رو درگیر پایگاه بسیج و … کردم و بعد مدتی برای کسب درآمد رفتم دنبال کار. رفتم همونجایی که اولین بار کامپیوتر رو از جلو دیده بودم. حداقل حقوق اون زمان 80 هزارتومان بود که من حاضر شدم با حقوق 15 هزارتومان پیشش کار کنم بصورت کارآموزی
بعد یکهفته که دید علاقه شدیدی دارم و کارم رو خوب دارم جلو میبرم پیشنهاد 40 هزارتومان حقوق داد. من یادمه که با سه روز کار کل حقوقی که به من میداد رو در میاوردم و خیلی از من راضی بود. تا یکروزی که خانمش هم که برنامه نویس بود از من خواست که فتوشا رو یادش بدم که گفتم سخته و بلد نیستم. یکدفعه دیدم خانمش عصبانی شده و رفته شوهرش رو آورده و بهم میگه این به من میگه تو یاد نمیگیری و … من همینطور دهنم باز مونده بود و دیدم بهتره اونجا نمونم و رفتم پیش یکی دیگه در کوهسنگی مشهد و اونجا پیشنهاد 80 تومان ماهیانه بهم داد که خوب بود . از اونجا درگیر زندگی زناشویی شده بودم. کار میکردم و کار میکردم – مسئول بخش سخت افزار اون شرکت بودم. توی مشهد هرکسی نمیتونست کامپیوترش رو درست کنه میومد پیش من و من دست بهش میزدم درست میشد. خیلی از من راضی بودن
اونجا هم دیدم درآمدم کمه و رفتم آستان قدس رضویاونجا پیشنهاد ماهی 120 تومان رو دادن و یعد 3 ماه به 200 هزارتومان رسوندن
خیلی کار میکردم و با 6 روز کار من حقوق منو در میاوردن و چون مدرک دیپلم داشتم برام ارزش قائل نبودن. این شد که زیاد خوشم نیومد که بمونم و شایعه رفتن من رو که شنیدن گفتن حقوقت رو ماهی 350 میکنیم اما دیگه فایده ای نداشت و گفتم نمیمونم. اینجا به دردم نمیخوره. با خانواده پاشدیم و اومدیم کرج. در کرج در یک شرکت تولیدکننده بخاری پراید کار طراحی و قالبسازی صنعتی انجام میدادم و همچنین ایرادات سیستم ها و … رو رفع میکردم.
2سال اونجا بودم از حقوق ماهی 500 شروع شد و بعد 2 سال با سختیهای فراوان و … که درآمدم حدودا به 900 رسیده بود نتونستم دووم بیارم و رفتم در شرکت تبلیغاتی و شروع به کار کردم. با حقوق ماهی 1 میلیون تومان و کم دردسرتر و بهتر بود – بعد یکسال به 1.300 رسید و عالی بود تا اینکه مدیر اونجا که یک خانم بود با شوهرش بهم زد و مجبور شد شرکت رو ببنده و ماهارو اخراج کرد. به من تهمت میزد که همه مشتریانش رو بور زدم در صورتیکه اصلا اینطوری نبود
رفتم و شکایت کردم و همه حق و حقوقم رو گرفتم و تموم شد و رفت. از اونجا با یکی آشنا شده بودم گفت بیا پیش من کار کن. یک مرد به معنای واقعی به نام دور…. رفتم اونجا و یک اتاق دفترش رو در اختیار من گذاشت و من هم شروع به کار در اونجا کردم و کارهای کامپیوتری و طراحی و … اونا رو هم انجام میدادم. 15 سال اونجا موندم و باهاشون کلی خاطره پیدا کردم. در اونجا با آدمهای زیادی آشنا شدم. زندگی سختی داشتم. خیلی وقتها صفر بودم و درآمدم کم بود.
گذشت و پسرم بزرگ و بزرگتر شد. اونقدر درگیر پول درآوردن بودم که کمتر به فکر سلامت روحی پسرم بودم و همش کار میکردم.
پسرم بزرگ شد و مانند من عاشق کامپیوتر شد. من تمام سعیمو کردم که درگیر کامپیوتر نشه اما مادرش مخالفت میکرد و میگفت من براش میخرم و … اینطوری شد که پسرم عاشق کامپیوتر شد و دیگه کم کم مثل من گوشه گیر شد و شروع به تکرار زندگی من کرد . اوناج بود که گفتم وای قراره سیکل زندگی من دوباره تکرار بشه. خیلی نگران بودم ولی از دستم کاری بر نمیومد چون بایستی با مادرش میجنگیدم و نمیتونستم.
اونقدر درگیر بازی شد که دچار افسرگی شدید و اضطراب و … شد. درگیری در بین ما پیش اومد و پسرم از خونه رفت در دفتر و 8 ماه تنها بود. خیلی سختی کشید. اما یک غرور خیلی خیلی زیادی داشت که اجازه نمیداد برگرده و بگه ببخشید من میخوام برگردم خونه و …
حسابی دور شد از ما. من همیشه خیلی خیلی زیاد دوستش داشتم و الان هم با اینکه بخاطر او خونه رو ترک کردم دیوانه وار عاشقش هستم. خودش اصلا نمیدونه که چقدر دوستش دارم ولی خوب دوستش دارم. ایکاش یک روزی زندگی منو ببینه