تولد من

اول فروردین تولد من بود. 43 ساله شدم. از 28 سالگی تا 43 سالگی رو یادم نمیاد کی گذشت.

شاید این 43 سال فقط 10 بارشو تولد گرفتم چون همه بخاطر سال نو فراموش میکنند و من هم سکوت میکنم

امسال سال دیگه ای بود

تقریبا 1.5 سال هست که پسرم رو ندیدم و دلم اونقدر براش تنگه که خدا میدونه. هر روز عکسهاشو میبینم و اشکهایم سرازیر میشه. الان 8 ماه شده که در دفتر و دور از خانواده زندگی میکنم. تنهای تنها، چقدر سخته آدم تنها باشه

چقدر سخته که 25 سال عمرت رو برای بچه های ناتنی خودت بگذاری و اونا هم فراموشت کنند. شاید زیادی متوقع هستم. شاید زیادی به دنیای اونا خودمو گره زدم. 25 سال عمرت رو بگذاری برای 3 تا کودک که الان مرد و زن شدند و اصلا یادشون نیاد که یکی اومد و براشون زحمت کشید و حالا یادی ازش نمیگیرند

پسر بزرگم که بیمعرفت ازدواج کرد و روز عقد منتظر من نمون که امضائ بزنم عقدنامشو، همه عمرم سعیمو کردم که پدر خوبی باشم، الان که تنهای تنها هستم هر هفته با خانواده خانمش میره شمال و من اینجا تنها هستم. اصلا یک تعارف تا الان نزده. انگار از ماها متنفر بوده و با ازدواج به همه آرزوهاش رسیده. به من میگه تنهایی تو رو هم افسرده کرده باید روانپزشک بری (چقدر دنیا بی معرفتی یکذره فکر نمیکنه که من 25 سال جوونیم رو برای اونا گذاشتم و نذاشتم تنهایی رو حس کنند ولی الان که اونا جوون شدن منو تنها گذاشتن)

مهبد هم که بخاطر سوء تفاهمی که براش بوجود آمده منو اصلا نمیخواد ببینه، ایکاش میدونست که چقدر دوستش دارم و این تنهایی منو میکشه

نمیدونم تابحال به خودکشی فکر کردید یا نه ولی هرکی جای من بود بهش فکر میکرد. وقتی هیچ امیدی به آینده بهتری نداری. وقتی میبنی 43 سال عمرت گذشته و هیچی نداری جز خاطره های گذشته

این دنیا خیلی بیمعرفته، اصلا نمیخوام که دنیا مثل من حالشو بگیره و برام خوشحالی نمیاره ولی نمیدونم چکار باید بکنم که من رو هم فراموش نکنه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *