خیلی حیوونمو دوست دارم و اونم هرشب فقط توی بغل من میتونه بخوابه. احساس کردم از دستم راضیه و منو دوست داره. گفتم امتحان کنم. چند روز پیش جلوی حیوون محبوبم نشستم و توی چشماش نگاه کردم و اشک ریختم و ازش خواستم با دل پاکی که داره پیش خدا شفاعت حال منو پسرم رو بکنه.
به معجزه اعتقاد داشتم ولی توی زندگی چند بار بیشتر ندیدم
فرداش خانمم زنگ زد گفت مهبد اومده توی خونه. اصلا نمیدونستم چی بگم. کلا هنگ کرده بودم. مونده بودم واقعا یک حیوون میتونه پیش خدا اونقدر محبوب باشه که برای من معجزه کنه و فهمیدم که واقعا این کار رو کرده. پسرم از این رو به اون رو شده بود. اومده بود خونه. البته من برای اینکه ناراحتش نکنم و دلش رو بدرد نیارم خونه نرفتم. الان 4 ماهه که خونه نیستم و هرشب کارم شده گریه. اونقدر ضعیف شدم که کوچکترین موسیقی یا کوچکترین صحنه بغل کردن فرزند در یک فیلم سینمایی اشک منو در میاره. اوایل نا امید که بودم چند بار به خودکشی هم فکر کردم. اما خوشبختانه دست به کار اشتباهی نزدم.
امشب با مادر مهبد (همسرم) چت میکردم و گریه میکردم. خانمم از اینکه پسر دیگمون در مراسم ازدواجش نظر اونو برای لباس دامادی و تالار و … نپرسیده بود شکایت میکرد و گریه میکرد من برگشتم گفتم تو اینو میگی ولی من که همه عمرم رو برای بچه ها گذاشتم و آرزوم بود بچه ای که از گوشت و پوست خودم بود باهاش دنیای جدیدی بسازم منو انداخت دور
اشکال نداره
من شروع کردم به نوشتن رمان زندگی خودم
شاید در تنهایی بمیرم. شاید اگر فشار زیاد روم بیاد بگذارم و از این شهر و دیار بروم و در گوشه ای آرام بگیرم تا بمیرم. شاید قسمتم این است. به قسمت اعتقاد ندارم ولی معجزه رو باور دارم. بخاطر همین منتظرم که یکروز دوباره بیاد که ببینم مهبدم بهم میگه بابایی (اشکهایم امون ادامه نمیده)
دوست دارم یکروزی پسرم این مطالب منو بخونه و بدونه که چقدر دوستش داشتم . هرکاری بکنه من بینهایت دوستش دارم